شاعر: محمدعلی مجاهدی


خورشید می‌تابد از دور با حالتی غمگنانه
بر خیمه‌هایی که دارند از کوچ سرخی نشانه
این قرص سرخ مدور انگار یک تشت خون است
وز سینه‌اش می‌تراود هرم غمی جاودانه
این جرم تار مکدر، آیینه بوده است روزی
و امروز از آن روشنایی مانده فقط یک فسانه
توفان زردی وزیده است بر باغ سبزی که پیداست
بر شانه‌های کبودش زخم دو صد تازیانه
از سینه‌ی داغ صحرا تا آسمان قد کشیده است
آه بلندی که خیزد از شعله زارش زبانه
گلبانگ خورشید امروز از حنجر نی بلند است
یانینوا می‌سراید شعر بلند زمانه؟
طومار داغی بزرگ است این جاده‌ی پیچ در پیچ
با ردپایی که دارد از کاروانی نشانه
این کاروان را برانید منزل به منزل در این راه
با رقص جمازه‌هاتان، با بانگ چنگ و چغانه
رهزن تر از هر حرامی! کوفی‌تر از هر چه شامی!
عامی‌تر از هر چه عامی! وز جهل خود شادمانه!
تختی که طعم ستم را چون شهد نابی چشیده است
یا لانه‌ی عنکبوت است یا طعمه‌ی موریانه
این موج‌های کف آلود، فرعونیان را حریف‌اند
موسای ما، در عبور است از معبر رودخانه
بر قامت صبر زینب شولای غم‌ها چه کوتاست!
گویی دو رکعت نیاز است در پیشگاه یگانه
او هر چه دیده است زیباست در این مسیر خطرخیز
آیینه‌اش حیرت افزاست این جلوه‌ی بی نشانه
همرنگ تو کس ندیده است ای جاری کوثر تو
آبی ولی آسمانی، دریا ولی بی کرانه
حتی نسیم سبک سیر از تو سبکبال‌تر نیست
بار غم عالمی را، داری ولی روی شانه
با آن که دور از حبیبی، سرشار از عطر سیبی
سیبی که دلشوره‌هایت گیرد برایش بهانه
در کوچه‌های مدینه، عطر حضور تو جاری است
ای در بقیع خیالم درد تو آشیانه
در برگ ریز محبت، تنها درخت تو گل کرد
آنک بهار است در راه با دامنی از جوانه